يکی بود يکی نبود. يه روزی روزگاری يه خانواده سه نفری بودن. يه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از يه مدتی خدا يه خواهرکوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما ميده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت، پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش میترسيدن که پسرشون حسودی کنه و يه بلايی سرخواهرکوچولوش بياره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زياد شد که پدر و مادرش تصميم گرفتن اينکارو بکنن اما پشت در اتاق مواظبش باشن.
کپی رایت © 1401 پیام اصلاح . تمام حقوق وب سایت محفوظ است . طراحی و توسعه توسط شرکت برنامه نویسی روپَل